می گویند شهری بود که به آن شهر «بارون» می گفتند. در این شهر همیشه جنجال و سر و صدا تمام بود و کسی جرات نمی کرد پا به آن شهر بگذارد. یک روز ملانصرالدین هوای شهر بارون کرد و گفت : «می خواهم به این شهر بارون بروم تا ببینم چطور شهری است.»
رفت و وارد شهر شد. در بین راه که می رفت دید یک نفر خرش با بار افتاده و به تنهایی نمی تواند آن را از زمین بلند کند. وقتی ملا را دید از او کمک طلبید و گفت : «خرم با بار افتاده و نمی توانم آن را بلند کنم» ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به کمک صاحبش آن خر را بلند کند.
از قضا دم خر در دست ملا کنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همینطور که ملا داشت می دوید، اسب یک نفر از اهالی شهر بارون فرار کرده بود و صاحب آن دنبال اسبش می دوید. وقتی که ملا را دید دوان دوان می آید فریاد زد تا اسب را از جلو بگیرد و نگذارد فرار کند. ملا از زمین سنگی برداشت و به طرف اسب پرت کرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را کور کرد.
این بار صاحب اسب و مالک خر دوتایی گذاشتند دنبال ملا.
خر ما از کرگی دم نداشت
ملا وقتی دید خسته شده است به طرف خانه ای که روبه رویش بود دوید و با ضربه محکم به در کوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بیندازد.
از قضا، زنی که نه ماهه حامله بود و می خواست وضع حمل کند پشت در ایستاده بود. وقتی ملا از پشت در محکم به در کوفت در به شکم زن حامله خورد و بچه اش را کشت. و شوهر زن هم با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال کردند.
ملا وقتی خود را در محاصره دید به بالای بام پرید ولی فایده ای نداشت. آنان دنبال او به پشت بام پریدند. ملا از بالای بام نگاه می کرد تا جای همواری پیدا کند که از بالای بام بپرد پایین نگاه کرد لحافی را دید زیر بام افتاده بود بدون اینکه فکر کند که داخل لحاف چه پیچیده اند به روی لحاف پرید و شخصی را که مدتی بود مریض شده بود و او را داخل لحاف پیچیده بودند کشت.
خویشاوندان شخص بیمار از جلو و دیگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگیر کردند و او را پیش قاضی بردند.
ملا وقتی دید وضع خیلی خراب است قاضی را به کناری کشید و مبلغ هنگفتی پول به او داد و گفت : «مرا از شر این مردم نجات بده» قاضی وقتی پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا کرد و گفت: «نفر اول بیاید»، صاحب مریض آمد.
قاضی گفت : «چه می گویی ؟» صاحب مریض، قضیه پدرش را که در زیر بام خوابیده بود و ملا از بالا به روی او پرید و او را کشت برای قاضی شرح داد. قاضی گفت : «اینکه کاری ندارد تو ملا را می بری همان جایی که پدرت خوابیده بود او را می خوابانی و خودت می روی از روی بام می پری روی او» مرد صاحب مریض دید اگر این کار را بکند شاید روی ملا نیفتد و جای دیگری بیفتد و عضوی از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت.
قاضی گفت : «نفر دومی را بیاورید». صاحب زن آمد و جریان زن خود را که ملا با ضربه ای که از پشت در به او زد و بچه اش از بین رفت برای قاضی تعریف کرد. قاضی در جواب گفت : «این خیلی آسان است زنت را به ملا می دهی و بعد از نه ماه که حامله شد و وقت وضع حمل او رسید زنت را تحویل می گیری» صاحب زن فکر کرد که به ضررش تمام می شود هیچ نگفت و با ناراحتی از پیش قاضی خداحافظی کرد.
قاضی دستور داد نفر سوم بیاید. صاحب اسب جلو آمد و حکایت اسب خود را برای قاضی گفت و اظهار داشت که ملا با سنگ چشم اسب او را کور کرده است. قاضی با ملایمت گفت : «تو اسب خودت را به دو شقه مساوی تقسیم می کنی یک شقه آن که کور است به ملا می دهی و نصف پول اسب خود را از ملا می گیری» صاحب اسب خیال کرد اگر اسب را دو شقه بکند و پول شقه ای را که کور است از ملا بگیرد آن وقت نصف دیگرش را چکار بکند. این هم ناراضی از پیش قاضی خداحافظی کرد و رفت.
قاضی دستور داد نفر چهارم را بیاورید شخص صاحب خر وقتی دید جریان از این قرار است و دعوای رفقا با ملا چطوری تمام شد. دم خر خود را داخل جیبش گذاشت و گفت : «جناب قاضی، خر بنده از کرگی دم نداشت !»
با سلام جهت استفاده از مطالب صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد و لطفاً لينك ما را در وبلاگ يا وبسايت خود قرار دهيد و به دوستان خود معرفي نماييد باتشكر - مديريت وبلاگ
نظرات شما عزیزان:
http://nazi-joon-jooni.loxblog.com
به خدا بازدید وبلاگم خوبه
منتظرتم
.: Weblog Themes By Pichak :.